پسر وقتي به خودش اومد ديد که روي تخت بيمارستان زير سرم خوابيده . چيزي يادش نبود ميخواست از روي تخت بلند بشه که يه دست گرم از بلند شدنش جلو گيري کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اينطوري نديده بود پدر طبق معمول تسبيح چوبي قشنگش توي دستش بود و شبنم اشکش ريش سفيدشو خيس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نبايد تحت هيچ فشاري قرار بگيره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشيد و خوابش برد .
وقتي چشماشو باز کرد ديد مادر و پدر هر دو بالاي سرشن مادر طبق معمول اشک توي چشماش جمع شده بود ولي پدر اينبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقي افتاده خواست خدا بوده . مادر اينو گفتو نم نم اشکش تبديل به سيل شد براي همين پدر از اتاق بيرون بردش تا کمي آرومش کنه . توي ذهن پسر اين جمله ي مادر تکرار ميشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقي افتاده خواست خدا بوده ولي هرچي فکر ميکرد معني حرف مادر رو نميفهميد . آقاي دکتر اومد بالاي سرش يه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاينه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوي اي هستي حالت خوب شده فردا ميتوني بري خونتون . پسر يه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظي کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توي اتاق . پسر به محض ديدنشون گفت : پس شادي کجاست ؟ با گفتن اين حرف مادر دوباره زد زير گريه ولي اين بار خودش رفت بيرون . پدر گفت : وقتي تو خواب بودي اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روي بوي تنش تشخيص ميداد . به پدش گفت : پدر ميدونم شادي نيومده من تويه سخت ترين شرايط با اون بودم حالا .... تا اومد بقيه ي حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتي اينطوري ميکرد يعني نميخواست ادامه ي حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتي رسيد خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسيدنش . از بوي اسفند بدش ميومد براي همين خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولي در عوض مادر تا رسيدن خونه يک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نميومد ولي گاهي البته فقط گاهي هر چند وقت يه بار پيپ ميکشيد . پسر از خواهر و برادرش پرسيد از شادي خبري نداريد که يدفه ديد رنگه هر دوشون پريد و زود از اتاق پسر رفتن بيرون . اخلاقش طوري بود که خيلي زود عصباني ميشد ولي خيلي زودتر به حالت عادي برميگشت . داد زد . تلفنو بياريد توي اتاقم ميخوام ببينم پس اين شاديه بي معرفت کجاست . مادر اومد توي اتاقش . يه کم حاشيه رفت ولي حرف اصلي رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توي رخت خوابش دراز کشيد . که يدفه رفت توي روياهاش :

ياد گذشته ها افتاد وقتي که يه دل نه صد دل عاشق شادي شده بود وقتي که براي اولين بار با شادي در مورده عشق حرف زده بود شادي خيلي محترمانه بهش گفته بود که ميدوني من اهل اين جور چيزا نيستم ولي تو با بقيه برام فرق ميکني . آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگي داشتن . دفعه ي بعد که شادي با خانوادش اومدن خونشون پسر توي اولين فرصت به شادي گفته بود: بيا توي اتاقم و با شادي رفته بودن توي اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردي ؟ شادي بهش گفته بود ميدوني چيه ؟ پسر گفته بود نه ! شادي بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولي ....... پسر حرفشو بريد و گفت : ميدونم چي ميخواي بگي . درکت ميکنم تو دختري و ......... ولي اين بار شادي حرفشو قطع کرد و گفت : الان ميگم دوست دارم . پسر شادي رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گريه . شادي اولش ترسيد نه از اينکه توي بغل پسر بود بلکه از اينکه کسي در اتاقو باز کنه ولي بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گريه کرد . يه دفعه يه صدايي اومد !!! شادي شاديييييييي بيا ميخوايم بريم . هر دوشون ترسيدن ولي بعد اشکاشونو پاک کردن . شادي يه بوسه ي کوچيک روي لباي پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظي کرد . از اتاق بيرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بيرون اومد تا با خانواده ي شادي خداحافظي کنه . فرداي اون شب پسر رفت پيش مادرش . گفت : مادر يه چيزي بگم ؟ مادر گفت : آره عزيزم بگو . پسر گفت : در مورد ...... در مورد ....... هيچي ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا ميگم و رفت توي اتاقش . بعد از 10 – 15 دقيقه مادرش در زد و اومد توي اتاق . مادر گفت : ميدونم ميخواستي چي بگي !!! ميخواستي در مورد شادي حرف بزني !!! پسر از تعجب داشت شاخ در مياورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شديد ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادي که روي لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولي از طرفي خوبم شده بود چون ديگه همه ميدونستن جريانو و رابطشونو اونطور که ميخواستن ميتونستن ادامه بدن ...........
مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوري نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشيموني خودتون بشيد . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادي تلفني حرف ميزدن . حداقل دو سه روز يک بار هم با هم بيرون ميرفتن . يادش اومد يه بار که با هم رفته بودن پارک بستني خريدن رفتن يه جاي خلوتو پيدا کردن که هم حرف بزنن هم بستني رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولي انقدر غرق در صحبت هاي عاشقانشون شدن که بدون اينکه متوجه باشن بستني آب شده بود و ريخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه هاي مردم فهميدن که يه خبري هست و وقتي به خودشون اومده بودن ديده بودن بستني آب شده ريخته روي زمين !!! از اين اتفاقا براشون زياد افتاده بود . يک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سينما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چيزي از فيلم متوجه نشدن و وقتي به خودشون اومدن که نگهبان سينما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهميده بودن که شش هفت ساعت روي صندلي هاي سينما نشستن . پسر و شادي انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نميتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ي شادي ميخواستن برن مسافرت پسر رو ميبردن و هر وفت خانواده ي پسر ميرفتن مسافرت شادي رو ميبردن . شادي و پسر بعضي وقتا که تنها ميشدن شيطوني هم ميکردن !!! ولي هر دوشون ميدونستن که بين اونا فقط عشق حکم فرماست نه چيزي دگيه . تازه بوسيدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالي ميتونه داشته باشه ؟ البته شيطونياشون به همينا ختم ميشد !!! همش با هم براي آيندشون تصميم ميگرفتن . چطوري زندگي کنن کجا زندگي کنن و کلا از اين چيزا ديگه . خانواده هاشونم از اينکه شادي و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ي کافي همديگرو ميشناختن و از خصوصيات هم آشنا بودن . پسر همش اين شعر رو براي شادي ميخوند :



اي گلاله اي گلاله ديدنت خواب و خياله
گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله
دل تو گرم و صميمي مثل خورشيد جنوبه
چشم تو چشم يه طوفان مثل درياي شماله
مي دوني تو مذهب من چي حرومه چي حلاله
آب بدون تو حرومه ، جام مي با تو حلاله
تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه
تو نگات جادوي شعره، پر شوره ، پر حاله
گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو
شب روز با توقشنگه زندگي بي تو محاله



پسر اين شعرو از ته دل ميخوند و حاضر بود جونشم براي شادي بده و البته شادي هم با کمال ميل حاضر بود همين کارا رو براي پسر انجام بده . پسر همينطور غرق در خاطراتش بود که با صداي بلند زنگ تلفن از دنياي رويا هاش اومد بيرون . فکر کرد شادي هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت هاي مادرش رو با مادر شادي شنيد !!!



مادرش ميگفت : شما رابطه ي اين دوتا رو ميدونستيد . من و پدرش حتما براي شب هفت مي يايم ولي پسرمو نميدونم . پسر فهميد جريان چيه !!! تمام دنبا دوباره روي سرش خراب شد . يادش اومد مثل هميشه با هم قرار داشتن . توي پارک . شادي اصلا دير نميومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولي شادي نيومد . ساعت 6:30 شد ولي بازم از شادي خبري نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که يادش نبود شادي تلفن همراه داره . يدفه يادش افتاد . زنگ زد . ولي شادي تلفن رو جواب نميداد . زنگ زد خونه ي شادي بازم کسي بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اينکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اينکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بيمارستان شادي حالش به هم خورده !!! پسر تا اينو شنيد خودش داشت ميمرد ولي هر طور بود خودشو رسوند بيمارستان . شادي رو ديد که روي تخت خوابيده ولي اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نميتونست فکر بکنه تا اينکه پدرش اومد گفت پسرم شادي تصادف کرده . خونريزي مغزي داره . پسر سرش گيج ميرفت زمين خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولي ايستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گريه ميکرد . اما خدا به گريه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ....
درسته ديگه شاهزاده ي روياهاش پيشش نبود . حالا ديگه بدون شادي چطوري زندگي ميکرد ؟ . يادش اومد که وقتي ميخواستن شادي رو دفن کنن باز هم انقدر گريه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بيمارستان . حالا از اول ماجرا يادش مي اومد. حالا فهميده بود که ديگه شادي رو نداره . شادي ترکش کرده بود و پسر فهميد که شش هفت روز بي هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد ياد شادي افتاد . اين آهنگ بود :



عهد من اين بود که هرجا
يار و همتاي تو باشم
توي شبهاي انتظارت
مرد شبهاي تو باشم
چه کنم خودت نخواستي
شب پر سوز تو باشم
تو همه شبهاي سردت
آتش افروز تو باشم
عهد من اين بود هميشه
يار و غمخوار تو باشم
با همه بي مهري تو
من وفا دار تو باشم
چه کنم خودت نخواستي
شب پر سوز تو باشم
به همه شبهاي سردت
آتش افروز تو باشم






رفت توي رخت خوابش خوابيد . چشماشو بست و يک لحظه حس کرد که شادي صداش ميکنه . خوب گوش کرد . فهميد که صداي شاديه . شادي رو ديد که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روي رخت خواب بلندش کرد . ديگه غم رو روي سينش حس نميکرد . حس خوبي داشت . شادي بهش گفت ديگه ناراحت نباش . براي هميشه ميتونيم پيش هم باشيم . شادي ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت ميخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز ميخوام . شادي مثل اولين بار لبهاشو روي لب هاي پسر گذاشت . حالا ديگه براي هميشه پيش همديگه بودن .حالا ديگه هر دوشون به آرامش ابدي رسيده بودن.